۱۵ مرداد ۱۳۸۷

تولدت مبارک






به گواهی تقویم
امروز
عمر سالهای غربتم به سه رسید

نه خاطری به یادش بود و نه جمعی گرد هم آمد
نه شمعی افروختند و نه هدیه ای آوردند
تنها دیشب باران بارید...

یادم است
آنشب که می آمدم هم ,
بارانی بود
چشمان آنانی که به بدرقه ام آمده بودند.
دیشب هم مثل آن شبها
همان تلخ لبخند کهنه را بر لب داشتم:
"شکر غربت
تنهایی مان امسال تنها تر بود..."

شکوه ای نیست:
لااقل باران تنهایم نگذاشت!
تمام بی خوابی شب را انگشت بر پنجره کوبید
خروس خوان صبح بود
که پرنده ای
در پس شبی بارانی
از شاخه پرید
و این کودک جاده های دور
سه ساله شد.



۲۱ تیر ۱۳۸۷

نامه ای برای تو






سلام مهربانم،
چوب خط روز های بی تو بودن که پر شد، نامه اي برايت نوشتم،
نامه اي برای تو و برای اين عکس ميان قاب و برای اين تپش کهنه در سينه.


نامه ام را ميسپارم به دست باد .ببرد آنسوی تمام اين ديوار ها ،اين جاده ها ،اين روز ها ...اصلاً ببرد ،آن سوی تمام نمی دانم هايی که دستانم را و دستانت را از هم جدا کرده اند... باد می داند،خوب می داند،يادت نيست مگر؟ خودش بود که آن روز لحظه اي قبل از غروب, باد بادکم را از بندش رها کرد و به دست آشفته موهايت سپرد.


حالا که گفتم يادم آمد،بايد روی پاکت بنويسم :

''برسد به دست دختری که باد موهايش را شانه ميزند.''

آخر خانه ات را که نميدانم،روزی در پی بادبادکی دوان بودم که تلاقی نگاهت راه بر پاهای برهنه ام بست. اصلا مينويسم: ''برسد به دست همان نگاه''...همان نگاهی که آيينه اميدم بود و نويد فردا هايی روشن، فردا يی که تلاقی آرزو هايمان بود،و کور سوی فانوسی در مسير اين راه تاريک . فردا ... فردا... فردايی که هنوز در راه است!


امّا نه،اين دو خط نامه که جای اين حرف ها نيست، همين لبخند پشت قاب عکس هم با من قهر ميکند،اگر دوباره قصه دلتنگی از نو تازه کنم.بگذار اصلاً از ميهمانيم بگويم: جای تو خالی ،چند وقت پيش بود که تکرار اين روز های بی خاطره را جشن گرفتم؛ مهمانی که نبود, من بودم و قاب عکس تو... سفره اي چيدم در خور مهمان.شمع بود و گل سرخ بود و دو خط دست نوشته.

شرمنده مهمانم،که شادی سر سفره ام کم آمد. برکت خدا به سفره تو! اين گناه عاشقيت ما بود که قهر خدا در پی داشت و قحطی نعمت. چه بگويم؟ شاد باد روزگار تو که همين خشکيده لبخند گوشه لبانت, سهم سفره خالی ماست از اين سال های بی برکت...


جده ام ميگفت:در پس سال های خشکسالی،روزی عاقبت, چنان بارانی باريدن گيرد، که ديگر حتی نقشی از نشانه ها بر ديوار آجری کوچه باقی نماند . خدايش بيامرزد.ديوار کوچه خاطره ها را که نمی دانم ،اما حياط خلوت خانه ام همان شب خواب باران ديد. باران که چکه چکه بر سقف سفالی خانه می باريد.دلم به حال کبوتر های زير شيروانی سوخت،کز کرده بودند کنار هم...سردشان بود.


فردای آن شب بود که چوب خط روز های بی تو بودن به سر آمد،نامه اي برايت نوشتم.
''ميسپارمش به دست باد''


۱۳ خرداد ۱۳۸۷

دوره گرد





چند وقتی است
پشت بازرچه, زير گذر
دوره گردی "دلتنگی" می فروشد:
سطری سه قران با قاب خاتم,
ارزانتر با قاب چوبی يا طلایی .
خط نستعلیق, جنس اعلا ...

گاهگاهی
رهگذری می آید,
نگاهی می کند, می پسندد,
چانه می زند و ارزانتر می برد.
می رود کنج دیوار اتاقش می آویزد
و شاید حتی زیر لب - هرازگاهی - زمزمه ای می کند.

دلتنگی ها را می برند:
سطری سه قران,
سطری دو قران,
و "دلی تنگ" را بر جای می گذارند...


راستی میدانی این روزها
- مرحم دل تنگ -
"واژه ای" چند؟


۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

امید






"چهره آفتاب سوخته کودک يخ فروش
با کلاه حصیری و لبهای خشکيده... "

قصه تکرار و هميشه تکرار رويای سرابی است,
که پاهای تاول زده ام را
و روح تشنه ام را
در پی خويش کشانده است.

قطره قطره آب می شود,
هر آنچه از دوست داشتن آموخته ام.

قطره قطره آب می شوم,
در مسير اين راه بی سرانجام.

"... و انتظارکودک يخ فروش
که نگاه محزونش
قطره ها را می شمارد,
و با لبخندی دروغین به خود می گويد:
امروز تمامی يخ هايم را خواهم فروخت."


۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

کشتی شکستگان






در میانه این عبور,
فارغ از تمام همهمه ها:

غریق نگاهی
که خود غرقه در "رویای" نگاهی بس عمیق تر است.
- با پلکهای بسته -


۱۰ فروردین ۱۳۸۷

کوچ







فصل کوچ غازهای وحشی که بيايد:
به شوق بودن در ميان آنانی
که به زبان مادريم تکلم می کنند,
هم آهنگ می شوم
با تپش نبض جاده های دور.

می روم
به ديدار کوچه ای
که کودکی های مرا از ياد نمی برد,
و پژواک خنده های کودکانه ام
هنوزهم
در ذهن -تناور کاج های قدیمیش- جاريست.

همانجا که لبریزمی شوم از حس زیبای تعلق,
اين حس گمگشته
که خون تازه به رگهايم خواهد داد,
و مرهم خشکسالی چشمانم خواهد شد.


فصل کوچ غازهای وحشی که بيايد:
به تماشای خورشیدی خواهم رفت
که از پس کوههای کهن سرزمين پدريم
سر برون می آورد.

از پس کوههای خاموشی
که قله های سرکشش
اراده گام های استوار را به چالش می گيرند.
آه که گر در این اتاق کوچک
پای در بند نبودم,
بند از پای" کوهای دربند" می گسستم...


من و انتظار غوغای بازگشت غاز های وحشی ...
من و پنجره ای رو به جنوب...
وه که چه دير می گذرند
اين روزهای آخر ماندن.

۲۹ اسفند ۱۳۸۶

کافری بر دروازه های بهشت






ای مسير رستگاری من
لحظه های با تو بودن...

عاقبت روزی
خسته از زوال لحظه ها
اين بهشت رنگارنگ پرآوازه را خواهم فروخت
به عمری با تو زيستن.

دلتنگم از سالها پیشانی ساییدن
بر دری
که کلید قفلش را
در دل نهان دارم.

کجاست آن بهشتی
که تمام ملایکش سجده آورند ,
آنگاه که خدايی
- که نميدانم چه می نامندش -
از من و تو " ما " می آفریند.

دالانی سبز
کوله باری بر دوش
کافری بر دروازه هاي بهشت
و بانگ رستگاری که در هر سو خواهد پيچید:
آنگاه که در ابتدای اين مسیر سبز
قدم در راه بگزاريم.

۱۰ اسفند ۱۳۸۶

پروانه






یک مشت پروانه
تمام سهم کودکی تنها
از پرسه های نيمروزی روزهای گرم تابستان.

مشتی عرق کرده
پر از پروانه های کوچک بنفش
که
می ميرند
بی نشان از ظرافت
بی نشان از زیبایی
با بالهای چروکیده و نمناک.

و کودکی که می دود
در پی شکار پروانه ای دیگر.


شاید زیبایی
همان لحظه کوتاهی باشد
که وسوسه خواستن
در مشتی عرق کرده گرفتار می شود.

شاید تمام سهم کوچک ما از زیبایی
تنها " نظاره " پرواز سبکبال پروانه هاست.

تصویری که در ذهنی حک میشود.
و پروانه ای که می رود.
می رود تا سهم کودکی دیگر باشد.
- تمام سهم کوچک او از زیبایی -


۴ اسفند ۱۳۸۶

تلاقی






بخار گرم و مطبوع يک ليوان قهوه داغ
بدون شير و شکر.
سکو
ی سيمانی ايستگاه قطار بين شهری
ساعت پنج عصر
آخرين اشعه ها
ی خورشيد يک روز سرد زمستانی:

پيرمرد
ی کهنسال
که لنگ لنگان
می رورد و روي آخرين نيمکت می نشيند .
نگاهش مسير حرکت قطارهایی
را می پويد
که از دور دستها می آيند
و در دور دستها گم می شوند .

قطاری که نزدیک و نزدیکتر می آید.
هارمونی يکنواخت چرخها,
چرخهایی که سالهای سال
نقطه تلاقی اين دو خط مواز
ی را
در دور دستها جسته اند.

لذت کوتاه نوشيدن جرعه ا
ی قهوه داغ
که گم می شود,
در همهمه درها
یی که سوت کشان باز می شوند
و مسافرینی
که بی تفاوت از کنار هم عبور می کنند.

درهایی که دوباره بسته می شوند.
کوپه ا
ی خلوت با پنجره های بزرگ و شيشه های دودی.
يک جا
ی دنج کنار پنجره وجرعه ای دیگر قهوه داغ
گرم و مطبوع.

تلاقی نگاهم با نگاه پيرمرد.
نگاه پيرمرد
ی
که روزها
ی رفته را
در عبور اين قطارها می جويد.
تلاقی كوتاه نگاهی که می رود
و نگاهی
که می ماند.

آنسو
ی شيشه های دودی
در دوردست
ها:
ابرهای ارغوانی
و قرص قرمز رنگ خورشيد
که
محو می شود.
آنجا که اين دو خط موازی به هم رسیده اند...




۲۳ بهمن ۱۳۸۶

سنگ, کاغذ, قيچی






سنگ, کاغذ, قيچی

نيمروز گرم تابستان ,
کوچه بن بست خانه قديمی پدری ,
نگاه خيره و مبهوت مردی تنها , با مشتی گره کرده.
سايه موهوم خاطرت
روی ديوارهای قرمزرنگ آجری:



سنگ, کاغذ, قيچی

دو انگشت باريك و کشيده دخترکی هفت-هشت ساله با موهای طلایی
که می برند
کاغذهای نا نوشته تو را.

تو:
کودک وش ,
با پاهای لاغرو آفتاب سوخته و چشمانی
درشت
که
- مشتاقانه - مي نگرند:
خنده معصومانه او را.


سنگ, کاغذ, قيچی

دو انگشت ظریف دخترکی ساده دل ,
سرمست از بازيچه
ای کودکانه
در برابر مشتی
که -هيچ- در ميان نداشت
و ای كاش -هيچ گاه- فرو نمی آمد.

خنده
ای که باز می ماند و بغضی که درهم فرو می ریزد
بسان همان انگشتان زيبا
ی کودکانه.


سنگ, کاغذ, قيچی

نگاه خيره و مبهوت مردی تنها , با مشتی گره کرده.
يک تار موی طلایی ,
پيچيده به دور کهنه کاغذ پاره ای نانوشته ,
در ميان مشتی:
مشتی که ای كاش -هيچ گاه- فرو نمی آمد.



۲۱ بهمن ۱۳۸۶

عروسک گردان






و تو عروسک گردان عروسکی هستی
که در بی حضور تو
عروسک گردانی پيشه کرده بود!


شايد دست سرنوشت
همين نخ های نامرییست
که دستان مرا در بند کرده اند.


چه کسی می
خندد؟
وقتی به فرمان دستان تو
دست سرنوشت
عروسک را می گرياند...


۲۰ بهمن ۱۳۸۶

برگی از دفتر خاطرات






لابلای همين برگهاست :

لابلای برگهای
همين "كتاب قديمی غبار گرفته سالهای سال باز نشده":


لابلای همين برگهاست که خاط
رات

خاطر
ات کودکی من, کودکی تو

خوشبختي را

به رنگ ديروزها

ترسيم کرده اند.


دير آشنا!

روزها چه زود گذشت...



۱۹ بهمن ۱۳۸۶

از نو!






روز از نو روزی از نو!

زندگي تکراری, صبحی تازه از نو;

شراب کهنه, مستی بی دغدغه از نو;

كتاب های انباشته, نوشته های تازه از نو;

پنجره غبارگرفته, هوای تازه از نو;

هميشه رفتن و شکستن, لحظه ای با "او" بودن از نو;

روز از نو روزی از نو!



۱۷ بهمن ۱۳۸۶

دیشب






چون خودش خواسته بود, واسه همين بود که احساس مي كرد خوشبخته!
وقتی ديشب تو خيابون زير شرشر بارون:
دستهاش رو باز کرد, صورتش رو کرد
روبه آسمون و از ته دل با صداي بلند فرياد زد:

"من يک تنهای خوشبختم!"

همه برگشتن و مثل ديوونه ها نگاش کردن.

اما چه فرقی مي كرد؟ اونا که هيچ وقت نفهميده بودن اون چی ميگه!
چه فرقی می كرد بقيه چه جوری نگاهش کنن, وقتي که خودش به حرفش "ايمان" داشت.

فريادش
پيچيد ميون شرشر بارون و يکی شد با هزاران هزار قطره دلتنگ... همين يک فرياد همه دلتنگی ها رو با خودش برد.

چه قدر سبک شده بود!


۱۶ بهمن ۱۳۸۶

گام نخست, راه طولانی






هميشه داستان همينجوری شروع ميشه :
پر از دلهره, پر از اضطراب, پر از ترس...
ميترسيم! آره ميترسيم, اصلاً هر شروعی با ترس آمیخته
: ترس ازدرمیانه راه ماندن -تنها ماندن-, ترس از سرزمينهای تازه, راههای ناآشنا, آدمهای جديد...
اما چه ميشه کرد اگر شروع نکرد؟ موندن و پوسيدن؟
نه!
نه برای ما!


فکر کن! دوباره فکر کن!
فکر کن به همه اون چيزهایی که به دست آوردی: هميشه و هميشه, باور رسيدن, شوق دست يافتن و اميد به آينده روشنتر بودن که تو سختی راه دلت رو گرم کردن و سرانجام به مقصد رسوندنت ...


پس نگاهی دیگر, باوری تازه:
یک بار دیگر:
اما این بار از "آغاز کردن" هراسی نبست...
این بار -پای خسته- سرانجام -دل مشتاق- را به منزل خواهد رساند!
و اکنون:
این طنین گامهاییست,
که دیگر "هراس از ناهموار جاده ها" را از یاد برده اند;
این طنین گامهاییست, که خوشبختی را در"لحظه های رفتن" جسته اند;
این طنین گامهاییست, که "سزاوار" رسیدنند.


۱۵ بهمن ۱۳۸۶

یادگاری






شايد چون زيبا بود. شايد هم چون "او" چند بار پوشيده بودش. شايد چون اصلاً بوی " او" رو گرفته بود. خلاصه هرچی که بود, از دلش نيومد که بذارتش و بره... گذاشتش لای لباس ها و در چمدون رو بست .

هوا ابری بود. ابری و سرد. دلش تنگ بود, تنگ تر از آسمون. دوست نداشت که بره. نمیخواست لحظه جدایی برسه. نمیخواست "او" اشکهاش رو ببينه...

دم رفتن که رسيد, اومد جلو و در آغوشش گرفت. محكم فشارش داد. انگار که ميخواست "با همين سكوت و با همين صفا" در آغوش او خاك بشه...

وبعد رفت. رفت و سوار شد. چمدونش کنارش بود. راننده که آماده حرکت شد, یه دفعه یه چیزی به ذهنش اومد. هلهلکی شيشه رو داد پايین, شال گردن رو از لای لباس ها کشيد بيرون, دستش رو دراز كرد و شال رو بهش داد. بغضش رو قورت داد و آهسته گفت:

"هر وقت پوشيديش به ياد من باش"

ماشين به آرومی دور می شد. نم نم بارون: -بغض شکسته ابرها بود- که ميباريد.


۱۴ بهمن ۱۳۸۶

پرنده






پرنده را به خاطر بسپار, پرواز تا ابد باقيست!

پرنده را به خاطر بسپار, شايد اين آواز, آهنگ طنین کوچ اوست...

پرنده را به خاطر بسپار, پرنده سهم چشمان توست از پرواز!

شايد همين فردا پريد و رفت و ديگرهرگز نيامد. شايد مرد! شايد سرما امانش نداد! شايد... شايد... شايد...

پرنده باور
"درحال" زيستن است; زندگي در لحظه : بي سئوال, بي ترديد, بي اما...
پرنده سهم ما
ست از امروز. پرنده را به خاطر بسپار!




۱۲ بهمن ۱۳۸۶

باورها





آدما دل خوش ميکنن که تو اين دو روزه زندگي ميخوان همديگه رو بشناسن; اما تازه اون روزی که راه زندگيشون از هم جدا بشه ميفهمن که اين مدت فقط داشتن خودشون رو ميشناختن و بس!

ای كاش ميفهميدن در کنار هم بودن يعني -باور کردن- ; نه شناختن!

اين فرصتها از دست ميرن و در پايان راه ما ميمونيم و باورهامون. چه زشت, چه زيبا, اين همه اون چيزيست که از گذر پرشتاب روزها برامون باقی ميمونه...

آخر همه اين فرازو نشيب ها فقط اون هايی در "خاطرمون" و در "کنارمون" باقی ميمونن که باورشون کرديم:
همون جوری که بودن, ما فقط -باور- کردیم...




۸ بهمن ۱۳۸۶

روزي به بهانه ...






چشمهاش رو ميبنده و يه آرزو ميکنه; انگار که امروز - فقط همين امروز- تمام دنيا از آن اوست!

براش مهم نيست که فردا دنيا از آن ديگري بشه...

ميدونه که روزها از پس فرداها ميان...

يه لبخنده کوچيک گوشه لبهاش ميشينه وقتي که به خاطر مياره:
" در گذر اين روزها, اونيکه تو آرزوهاش هميشه حاضر بوده , در کنارش خواهد موند ..."

چشمهاش رو ميبنده و
دوباره يه آرزو ميکنه: انگار که امروز - فقط همين امروز- تمام دنيا از آن اوست!



۷ بهمن ۱۳۸۶

زشت و زیبا





منم ميدونم که روزهاي آفتابي زيبا هستن و بهار فصله قشنگيه...
اما اگه روز هاي سرد و باروني و فصول خاکستري و يخ زده نباشن که ديگه اين زیبایی
ها اينجور خودنمايي نميکنن!
شايد شكست هست که به موفقيت معنا ميده ; نا اميدي اگه نبود که ديگه اميد مفهومی نداشت!
اگه از من بپرسي ميگم هر بادي که از ريشه درت نياره ريشت رو محكم تر میکنه
...

اما اين وسط يه چيزي هست که بد جور ميتونه دل آدما رو بسوزونه
:

مي دوني چه قدر سخته که روزها به انتظار بهار پشت شيشه نشسته باشي و یکدفعه
"ناخونده" پاییزمهمون لحظه هات بشه؟



۵ بهمن ۱۳۸۶

آزرده خاطر





اون کسی که می تونه دلت رو به درد بیاره, همونیه که می تونه شادترین لحظه ها رو بهت هدیه کنه...

اگه یکی بود و نبودش فرقی برات نداشته باشه, حرفاش هم دلخورت نمیکنه!

ولی چرا نمی شه کلمات رو جوری گفت که دلی به درد نیاد و خاطری آزرده نشه؟

چرا وقتی که دلمون به درد اومده, واژه ها رو جوری کنار هم
نمی چینیم که تنها حسمون رو بیان کنیم, بدون طعنه و کنایه!

فراموش نکن: "همیشه راه بهتری هم هست..."


۲ بهمن ۱۳۸۶

پرنده کوچک خوشبختی






خوشبختی: این واژه رویایی.

خوشبختی: شوق رفتن و امید رسیدن.

خوشبختی: سرآغاز این کلام.

میدونی... خوشبخت اونیکه به خوشبختی فکر نمی کنه...

سالهای سال پرنده خوشبختی سر شاخه زندگیت میشینه و زیبایی لحظه ها رو دو چندان میکنه , تو هم سرمست از همه داشته هات... شاد... خوشبخت... مغرور...

اما بازی روزگارچه بالاو پاینی داره: عادت می کنیم به داشته ها
و حسرت اونچه روکه نداریم رومی خوریم, اونچه روکه نمی شنا سیم و نمیدونیم...

میریم ... میریم که رها بشیم, خوشبخت بشیم,
میریم و خیلی چیزها رو جا می زاریم , خیلی ها رو فراموش می کنیم .... باور نمی کنیم, عاشق نمی مونیم, دل می کنیم....

اما همین که پرنده خوشبختی از سر شاخه آرزوهامون پر بکشه, تازه حس می کنیم که جای اون آواز زیبا, بدجوری توی لحظه هامون خالی مونده...

راستی پرنده کوچک خوشبختی در کجای این راه انتظار رسیدمون رو می کشه؟