۲۳ دی ۱۳۸۷

باد و بادبادک






باد
موهايش را به بازی می گيرد
و من
چشم بر هم می نهم
وهمبازی باد می شوم:

گلوله ای نخ در مشت
می دوم
پای برهنه
در پی بادبادکی
که چرخ می خورد
در بلند آبی آسمان.

دل می سپارم
به رقص موزون بادبادک ها
و اوج می گیرم
همراهشان
تا بيکران لاجوردی آسمان.

در پس کوچه ای
نگاهش
راه نگاهم می بندد.

می نگرد,
سادگيم را,
پاهای برهنه ام را
و چشمانم را
که چه آسان
هم رقص پرواز بادبادک ها می شود.

باد می آ
ید
و در ميان پيچ و تاب موهايش
ره گم می ک
ند.
ره گم کرده سرانگشتان نوازشگر باد
بادبادک
م را
از بندش
می رهانند...

لبخندی
بر گوشه لبانش می شکفد
و شکوفه ای
در دلم جوانه می
زند.