۱۴ مرداد ۱۳۸۹

سال پنجم





.... و چه زود پنج سال گذاشت.
یادت که هست؟ در تمام این سالها گاه و بیگاه نم نم بارانی می زد
پنجره‌ای تر می شد, پرنده ای از سر شاخه می پرید...

این ها را که خودت میدانی..
آنچه نگفته بودم این بود
که بس که زیر این نم نم باران نشستم
رنگ دلتنگی از دل تنگم شسته شد.
از تو چه پنهان
در گذر این سالها به این هوای بارانی دل بستم!
و چه زود دلبستگی ها جای دلتنگی ها را پر کردند

عاقبت دل تنگ آسمان من هم باز شد
هفت رنگ رنگین کمانش, رنگی زد به بیرنگ این سال‌های رفته
گفتم دیگر حالا چه جای نشستن
بگذار بدوم تا انتهای رنگین کمان

باور کن!
دیگر شوق پروانه گرفتن در سر ندارم...
اگر می دوم تنها برای آنست که می خواهم ببینم
عاقبت من زودتر به انتهای این کمان هفت رنگ می رسم
یا بازیگوش نسیم؟

اما اگر من زودتر رسیدم
عهد کرده ام
اول نفسی تازه کنم
بعد تمام کاغذ های نانوشته‌ ام را به کناری گذارم
و آنگاه تا انتهای قصه همبازی تو شوم

نمیدانم هنوز هم مثل آن سالها
وقت دویدن دزدکی نگاهم می کنی؟
یادش به خیر, آنقدر محو نگاه دزدکانه ات میشدم که عاقبت زمین می خوردم!
اما اینبار دستهایم را باز می کنم
که مبادا ناگهان روی این کمان رنگارنگ سر بخورم.

نه نگرانم نباش
همین روزهاست که به سلامت باز خواهم آمد.
تو هم تا آن موقع
اگرجوابی برای درد دلهایم نوشتی
حتما برایم از آخرین باری بگو
"که رنگی, کمانی بر آسمان دلت زد"

پنجشنبه پنجم آگوست دو هزار ده
سال پنجم
امضا: مسافر رنگین کمان