۱۷ بهمن ۱۳۸۶

دیشب






چون خودش خواسته بود, واسه همين بود که احساس مي كرد خوشبخته!
وقتی ديشب تو خيابون زير شرشر بارون:
دستهاش رو باز کرد, صورتش رو کرد
روبه آسمون و از ته دل با صداي بلند فرياد زد:

"من يک تنهای خوشبختم!"

همه برگشتن و مثل ديوونه ها نگاش کردن.

اما چه فرقی مي كرد؟ اونا که هيچ وقت نفهميده بودن اون چی ميگه!
چه فرقی می كرد بقيه چه جوری نگاهش کنن, وقتي که خودش به حرفش "ايمان" داشت.

فريادش
پيچيد ميون شرشر بارون و يکی شد با هزاران هزار قطره دلتنگ... همين يک فرياد همه دلتنگی ها رو با خودش برد.

چه قدر سبک شده بود!


۵ نظر:

ناشناس گفت...

وقتی که همه چيز تموم شد،
با خودم فکر کردم که هيچ وقت ديگه خوشبخت نميشم،
هيچ وقت عاشق نميشم،هيچ وقت نميتونم از ته دل بخندم،
چون که او رو در کنارم نخواهم داشت.
....گذشت،...روزها گذشت...سالها هم گذشت ...زمان گذشت...

ولی زندگی اينجور نموند، من دوباره خوش حال بودم،
دوباره ميخنديدم،از ته ته دلم....
من خوشبخت بودم....

ولی من تنها نبودم...

اين بار،
زمان...زمانی که تموم عزيز ها مونو با خودش ميبره....
جوونيمون،و روزها ی خوشبختيمونو...

اين بار خوش حالم، که کوله بار دل تنگی ها مونو هم با خودش خواهد برد.

اين بار به پيش وازش خواهم رفت ، چرا که,
روز های قشنگ تر،
در انتظارند.

ناشناس گفت...

وبلاگ تو قشنگ تره ، بهت سر می زنم

ناشناس گفت...

عزیزم وبت پر از عشقه من که لینکیدمت

elham گفت...

cheghad sakhte inja nazar dadan ,khosh be haletoon khili ba estedadin besyar ziba delneshin va tasir gozar.movafagh bashid

ناشناس گفت...

kash manam mitoonestam dad bezanam.ziree baroon ya na aslan too delam.........nemishe na nemishe faryad zad.....nabayad naaaaaaa