۱۴ مرداد ۱۳۹۰

سال ششم





"گمشده صحرا را روياى سراب اميد زندگى بود."

بايد مى نوشتم:
انگونه نبود كه از ابهت خشك كوير ترسى به دل راه دهد،
تشنگى را تحمل مى كرد...
گرماى سوزان كوير از پايش در نياورد!
آنروز كه روياهايش درهم فرو ريخت،
قصه اش به پايان رسيد.

گمشده صحرا را روياى سراب اميد زندگى بود.
اگر از همان سلام اول مى دانست كه عاقبت
ايستادگى گامهايش - نقش خالى آب - را بر جاى سراب حك مى كند،
به همان - روياى پوشالى - دل بسنده مى كرد.

كه اگر تا ديروز دل تنگ دلتنگى هاى آسمان بود،
با دستانى خالى و دلى پراميد،
امروز دلمرده ايست، سخت دل آزرده...

اگر بار ديگر از اين زمين تشنه برخاست
قرارش با تو، همين جا،
لابلاى واژه ها، " كنج آشناى شعر..."

اما اگر نيامد ديگر سراغش مگير،
قصه اش در سال ششم به پايان رسيد...