۱۰ اسفند ۱۳۸۶

پروانه






یک مشت پروانه
تمام سهم کودکی تنها
از پرسه های نيمروزی روزهای گرم تابستان.

مشتی عرق کرده
پر از پروانه های کوچک بنفش
که
می ميرند
بی نشان از ظرافت
بی نشان از زیبایی
با بالهای چروکیده و نمناک.

و کودکی که می دود
در پی شکار پروانه ای دیگر.


شاید زیبایی
همان لحظه کوتاهی باشد
که وسوسه خواستن
در مشتی عرق کرده گرفتار می شود.

شاید تمام سهم کوچک ما از زیبایی
تنها " نظاره " پرواز سبکبال پروانه هاست.

تصویری که در ذهنی حک میشود.
و پروانه ای که می رود.
می رود تا سهم کودکی دیگر باشد.
- تمام سهم کوچک او از زیبایی -


۴ اسفند ۱۳۸۶

تلاقی






بخار گرم و مطبوع يک ليوان قهوه داغ
بدون شير و شکر.
سکو
ی سيمانی ايستگاه قطار بين شهری
ساعت پنج عصر
آخرين اشعه ها
ی خورشيد يک روز سرد زمستانی:

پيرمرد
ی کهنسال
که لنگ لنگان
می رورد و روي آخرين نيمکت می نشيند .
نگاهش مسير حرکت قطارهایی
را می پويد
که از دور دستها می آيند
و در دور دستها گم می شوند .

قطاری که نزدیک و نزدیکتر می آید.
هارمونی يکنواخت چرخها,
چرخهایی که سالهای سال
نقطه تلاقی اين دو خط مواز
ی را
در دور دستها جسته اند.

لذت کوتاه نوشيدن جرعه ا
ی قهوه داغ
که گم می شود,
در همهمه درها
یی که سوت کشان باز می شوند
و مسافرینی
که بی تفاوت از کنار هم عبور می کنند.

درهایی که دوباره بسته می شوند.
کوپه ا
ی خلوت با پنجره های بزرگ و شيشه های دودی.
يک جا
ی دنج کنار پنجره وجرعه ای دیگر قهوه داغ
گرم و مطبوع.

تلاقی نگاهم با نگاه پيرمرد.
نگاه پيرمرد
ی
که روزها
ی رفته را
در عبور اين قطارها می جويد.
تلاقی كوتاه نگاهی که می رود
و نگاهی
که می ماند.

آنسو
ی شيشه های دودی
در دوردست
ها:
ابرهای ارغوانی
و قرص قرمز رنگ خورشيد
که
محو می شود.
آنجا که اين دو خط موازی به هم رسیده اند...




۲۳ بهمن ۱۳۸۶

سنگ, کاغذ, قيچی






سنگ, کاغذ, قيچی

نيمروز گرم تابستان ,
کوچه بن بست خانه قديمی پدری ,
نگاه خيره و مبهوت مردی تنها , با مشتی گره کرده.
سايه موهوم خاطرت
روی ديوارهای قرمزرنگ آجری:



سنگ, کاغذ, قيچی

دو انگشت باريك و کشيده دخترکی هفت-هشت ساله با موهای طلایی
که می برند
کاغذهای نا نوشته تو را.

تو:
کودک وش ,
با پاهای لاغرو آفتاب سوخته و چشمانی
درشت
که
- مشتاقانه - مي نگرند:
خنده معصومانه او را.


سنگ, کاغذ, قيچی

دو انگشت ظریف دخترکی ساده دل ,
سرمست از بازيچه
ای کودکانه
در برابر مشتی
که -هيچ- در ميان نداشت
و ای كاش -هيچ گاه- فرو نمی آمد.

خنده
ای که باز می ماند و بغضی که درهم فرو می ریزد
بسان همان انگشتان زيبا
ی کودکانه.


سنگ, کاغذ, قيچی

نگاه خيره و مبهوت مردی تنها , با مشتی گره کرده.
يک تار موی طلایی ,
پيچيده به دور کهنه کاغذ پاره ای نانوشته ,
در ميان مشتی:
مشتی که ای كاش -هيچ گاه- فرو نمی آمد.



۲۱ بهمن ۱۳۸۶

عروسک گردان






و تو عروسک گردان عروسکی هستی
که در بی حضور تو
عروسک گردانی پيشه کرده بود!


شايد دست سرنوشت
همين نخ های نامرییست
که دستان مرا در بند کرده اند.


چه کسی می
خندد؟
وقتی به فرمان دستان تو
دست سرنوشت
عروسک را می گرياند...


۲۰ بهمن ۱۳۸۶

برگی از دفتر خاطرات






لابلای همين برگهاست :

لابلای برگهای
همين "كتاب قديمی غبار گرفته سالهای سال باز نشده":


لابلای همين برگهاست که خاط
رات

خاطر
ات کودکی من, کودکی تو

خوشبختي را

به رنگ ديروزها

ترسيم کرده اند.


دير آشنا!

روزها چه زود گذشت...



۱۹ بهمن ۱۳۸۶

از نو!






روز از نو روزی از نو!

زندگي تکراری, صبحی تازه از نو;

شراب کهنه, مستی بی دغدغه از نو;

كتاب های انباشته, نوشته های تازه از نو;

پنجره غبارگرفته, هوای تازه از نو;

هميشه رفتن و شکستن, لحظه ای با "او" بودن از نو;

روز از نو روزی از نو!



۱۷ بهمن ۱۳۸۶

دیشب






چون خودش خواسته بود, واسه همين بود که احساس مي كرد خوشبخته!
وقتی ديشب تو خيابون زير شرشر بارون:
دستهاش رو باز کرد, صورتش رو کرد
روبه آسمون و از ته دل با صداي بلند فرياد زد:

"من يک تنهای خوشبختم!"

همه برگشتن و مثل ديوونه ها نگاش کردن.

اما چه فرقی مي كرد؟ اونا که هيچ وقت نفهميده بودن اون چی ميگه!
چه فرقی می كرد بقيه چه جوری نگاهش کنن, وقتي که خودش به حرفش "ايمان" داشت.

فريادش
پيچيد ميون شرشر بارون و يکی شد با هزاران هزار قطره دلتنگ... همين يک فرياد همه دلتنگی ها رو با خودش برد.

چه قدر سبک شده بود!


۱۶ بهمن ۱۳۸۶

گام نخست, راه طولانی






هميشه داستان همينجوری شروع ميشه :
پر از دلهره, پر از اضطراب, پر از ترس...
ميترسيم! آره ميترسيم, اصلاً هر شروعی با ترس آمیخته
: ترس ازدرمیانه راه ماندن -تنها ماندن-, ترس از سرزمينهای تازه, راههای ناآشنا, آدمهای جديد...
اما چه ميشه کرد اگر شروع نکرد؟ موندن و پوسيدن؟
نه!
نه برای ما!


فکر کن! دوباره فکر کن!
فکر کن به همه اون چيزهایی که به دست آوردی: هميشه و هميشه, باور رسيدن, شوق دست يافتن و اميد به آينده روشنتر بودن که تو سختی راه دلت رو گرم کردن و سرانجام به مقصد رسوندنت ...


پس نگاهی دیگر, باوری تازه:
یک بار دیگر:
اما این بار از "آغاز کردن" هراسی نبست...
این بار -پای خسته- سرانجام -دل مشتاق- را به منزل خواهد رساند!
و اکنون:
این طنین گامهاییست,
که دیگر "هراس از ناهموار جاده ها" را از یاد برده اند;
این طنین گامهاییست, که خوشبختی را در"لحظه های رفتن" جسته اند;
این طنین گامهاییست, که "سزاوار" رسیدنند.


۱۵ بهمن ۱۳۸۶

یادگاری






شايد چون زيبا بود. شايد هم چون "او" چند بار پوشيده بودش. شايد چون اصلاً بوی " او" رو گرفته بود. خلاصه هرچی که بود, از دلش نيومد که بذارتش و بره... گذاشتش لای لباس ها و در چمدون رو بست .

هوا ابری بود. ابری و سرد. دلش تنگ بود, تنگ تر از آسمون. دوست نداشت که بره. نمیخواست لحظه جدایی برسه. نمیخواست "او" اشکهاش رو ببينه...

دم رفتن که رسيد, اومد جلو و در آغوشش گرفت. محكم فشارش داد. انگار که ميخواست "با همين سكوت و با همين صفا" در آغوش او خاك بشه...

وبعد رفت. رفت و سوار شد. چمدونش کنارش بود. راننده که آماده حرکت شد, یه دفعه یه چیزی به ذهنش اومد. هلهلکی شيشه رو داد پايین, شال گردن رو از لای لباس ها کشيد بيرون, دستش رو دراز كرد و شال رو بهش داد. بغضش رو قورت داد و آهسته گفت:

"هر وقت پوشيديش به ياد من باش"

ماشين به آرومی دور می شد. نم نم بارون: -بغض شکسته ابرها بود- که ميباريد.


۱۴ بهمن ۱۳۸۶

پرنده






پرنده را به خاطر بسپار, پرواز تا ابد باقيست!

پرنده را به خاطر بسپار, شايد اين آواز, آهنگ طنین کوچ اوست...

پرنده را به خاطر بسپار, پرنده سهم چشمان توست از پرواز!

شايد همين فردا پريد و رفت و ديگرهرگز نيامد. شايد مرد! شايد سرما امانش نداد! شايد... شايد... شايد...

پرنده باور
"درحال" زيستن است; زندگي در لحظه : بي سئوال, بي ترديد, بي اما...
پرنده سهم ما
ست از امروز. پرنده را به خاطر بسپار!




۱۲ بهمن ۱۳۸۶

باورها





آدما دل خوش ميکنن که تو اين دو روزه زندگي ميخوان همديگه رو بشناسن; اما تازه اون روزی که راه زندگيشون از هم جدا بشه ميفهمن که اين مدت فقط داشتن خودشون رو ميشناختن و بس!

ای كاش ميفهميدن در کنار هم بودن يعني -باور کردن- ; نه شناختن!

اين فرصتها از دست ميرن و در پايان راه ما ميمونيم و باورهامون. چه زشت, چه زيبا, اين همه اون چيزيست که از گذر پرشتاب روزها برامون باقی ميمونه...

آخر همه اين فرازو نشيب ها فقط اون هايی در "خاطرمون" و در "کنارمون" باقی ميمونن که باورشون کرديم:
همون جوری که بودن, ما فقط -باور- کردیم...