کجای قصه بودم؟ تا کجا گفتم؟ گفته بودم دوستش دارم؟
آری, گفته بودم...بارها و بارها:در طنین تکرار نامش, در بيتابی ديدار دوباره اش, در پس هر لبخند, در عمق هر نگاه. گفته بودم: در ميان حرفها, لابلای سطرها, بارها و بارها... آری گفته بودم... مي گفتم و مي خنديد. ساده مي گفتم و ساده مي گرفت. ساده مي گذشت. مي گذشت و در عبور گام هايش مي شکستم. بی صدا مي شکستم. زخم مي خوردم - بی آنکه بداند - زخم مي خوردم و عهد مي کردم که ديگر سخنی نگويم. خاموشی پيشه کنم. بروم تا دورها,دوردستها, تا آنجا که بی جواب اين سؤال ديگر هرگز آزارم ندهد.
مي رفتم... دست از هر آنچه داشتم می شستم و مي رفتم: مي رفتم و به خيال خود فراموشش ميکردم. وسوسه با او بودن از سر بيرون ميکردم. چشم بر جای خاليش نمی بستم. مي رفتم و در روزمرگی روزها گم مي شدم. درآن عبور پر شتاب روزها...روزگاری بدين منوال ميگذشت تاسحرگاهی بی خبر به رويايم می آمد و من ساده, دوباره - چه ساده - عهد می شکستم: بسان رودی که به دريا می ريزد, جوانه اي که به سوی نور می رود, پرنده ايی که آغوش آسمان را آرزو می کند: مي رفتم دوباره سر کوچه خاطراتش بست می نشستم. می گفتم:" انقدر اينجا می مانم تا پشت پنجره آيد, نگاهم کند, سراغم گيرد: به سخنی, لبخندی, اشاره اي ... " همه می آمدند. نگاهی می کردند و از انتظار نگاهم می خواند که "نصيحت" وه که چه بيهوده کلامی است! شانه اي بال می انداختند و می رفتند. همانجا می نشستم تا غروب: همه می آمدند و می گذشتند... اما او نمی آمد.
نمی آمد و نمی دانست که سکوت نشان رضايت نبود. عمر اين شب عاشقی اين همه نبود. جواب دوستت دارم "نمی دانم چه بگويم!" نبود. به خدا نبود: به سادگی کلامم قسم, به گيرای نگاهت قسم, به اين کوه کوه شکوه های مانده در سينه قسم - نبود. نبود. نبود- مطاعمان را خريداری نبود. بازارمان را گرمی نبود. دردمان را درمانی, زخممان را مرهمی,انتظارمان را پايانی نبود... نبود... نبود...
نبود و من "نبودن" را در سطر سطر نوشته هايم هجی مي کردم و می ترسيدم که شايد پايان قصه من رنگ روياهای کودکانه نگيرد. که شايد پرنده کوچک خوشبختی - هيچگاه - به آشيان باز نگردد. نبود و من "نبودن" را باور نداشتم و نبودن را - هيچگاه - باور نمی کردم. روزی از همان روزها در خيالم پنجره اي بر بن بسته اين کوچه نقاشی کردم. از آنسوی پنجره, از دوردستها خيال او آمد. انگشت بر پنجره کوبيد.پنجره را گشود و مرا برد همانجا که دخترکی - ساده ساده- می نشست و زيباترين احساسش را برای دو شاخه خشکيده گل سرخ زمزمه می کرد. سرسر اشک که بر گونه هايش می دويد گلهای خشکيده خيس نم نم باران می شدند و او مسافر ابر. دخترکی که خالی دستهای کوچکش حکايت حرمان سالهای کودکيمان بود و "ما" که باور نداشتيم از خالی دستهای کوچکمان کاری ساخته نيست.
و از باور همان کودکان زاده شد, از بی نهايت, از اولين اشعه خورشيد در انتهای شب يلدا, از اين هزاران هزار ناکشيده فرياد های محبوس در سينه, از عطر گلهای مریم زاده شد. از لطافت گل سرخ, از شعله لرزان شمع, از آرامش پلکهای بسته, از خيال طعم گس يک بوسه, از طنين ماندگار جمله اي کوتاه, از وسوسه نوازش, از هارمونی نفس های منقطع ... و آنگاه در آغوش من بود: در کنج امن نوازش. هم آنجا که عاقبت "من", "ما" گشته بود و"ما" گم در سکوت نگاه چشمانی مبهوت: زل زده به سقف نيمه تاريک اطاق, ناباورانه, غرقه در رويا. سر انگشتانی در تاريکی شب می رقصيدند:"آن سکوت, آن آرامش, آن رخوت بعد از هم آغوشی" همه را می نوشتند - سطر به سطر - بر جای جای عريان تنم...
...
آه... لحظه اي چشم بر هم می نهم. سحر گاهان است, عطر گيسوانش در فضای خانه پيچيده. گویی اينجاست در کنار من: "در کنج امن نوازش". سحر گاهان است: اتاقی خالی, کورسوی چراغی کم نور, پنجره ای نیمه باز و تلی ازکاغذ های نانوشته و من که هنوز هم نمی دانم, کجای قصه بودم و تا کجا گفتم... گفته بودم دوستش دارم؟ آری, بارها و بارها...