۱۰ فروردین ۱۳۸۷

کوچ







فصل کوچ غازهای وحشی که بيايد:
به شوق بودن در ميان آنانی
که به زبان مادريم تکلم می کنند,
هم آهنگ می شوم
با تپش نبض جاده های دور.

می روم
به ديدار کوچه ای
که کودکی های مرا از ياد نمی برد,
و پژواک خنده های کودکانه ام
هنوزهم
در ذهن -تناور کاج های قدیمیش- جاريست.

همانجا که لبریزمی شوم از حس زیبای تعلق,
اين حس گمگشته
که خون تازه به رگهايم خواهد داد,
و مرهم خشکسالی چشمانم خواهد شد.


فصل کوچ غازهای وحشی که بيايد:
به تماشای خورشیدی خواهم رفت
که از پس کوههای کهن سرزمين پدريم
سر برون می آورد.

از پس کوههای خاموشی
که قله های سرکشش
اراده گام های استوار را به چالش می گيرند.
آه که گر در این اتاق کوچک
پای در بند نبودم,
بند از پای" کوهای دربند" می گسستم...


من و انتظار غوغای بازگشت غاز های وحشی ...
من و پنجره ای رو به جنوب...
وه که چه دير می گذرند
اين روزهای آخر ماندن.

۲۹ اسفند ۱۳۸۶

کافری بر دروازه های بهشت






ای مسير رستگاری من
لحظه های با تو بودن...

عاقبت روزی
خسته از زوال لحظه ها
اين بهشت رنگارنگ پرآوازه را خواهم فروخت
به عمری با تو زيستن.

دلتنگم از سالها پیشانی ساییدن
بر دری
که کلید قفلش را
در دل نهان دارم.

کجاست آن بهشتی
که تمام ملایکش سجده آورند ,
آنگاه که خدايی
- که نميدانم چه می نامندش -
از من و تو " ما " می آفریند.

دالانی سبز
کوله باری بر دوش
کافری بر دروازه هاي بهشت
و بانگ رستگاری که در هر سو خواهد پيچید:
آنگاه که در ابتدای اين مسیر سبز
قدم در راه بگزاريم.