منم ميدونم که روزهاي آفتابي زيبا هستن و بهار فصله قشنگيه... اما اگه روز هاي سرد و باروني و فصول خاکستري و يخ زده نباشن که ديگه اين زیباییها اينجور خودنمايي نميکنن! شايد شكست هست که به موفقيت معنا ميده ; نا اميدي اگه نبود که ديگه اميد مفهومی نداشت! اگه از من بپرسي ميگم هر بادي که از ريشه درت نياره ريشت رو محكم تر میکنه...
اما اين وسط يه چيزي هست که بد جور ميتونه دل آدما رو بسوزونه:
مي دوني چه قدر سخته که روزها به انتظار بهار پشت شيشه نشسته باشي و یکدفعه "ناخونده" پاییزمهمون لحظه هات بشه؟
سالهای سال پرنده خوشبختی سر شاخه زندگیت میشینه و زیبایی لحظه ها رو دو چندان میکنه , تو هم سرمست از همه داشته هات... شاد... خوشبخت... مغرور...
اما بازی روزگارچه بالاو پاینی داره: عادت می کنیم به داشته هاو حسرت اونچه روکه نداریم رومی خوریم, اونچه روکه نمی شنا سیم و نمیدونیم...
میریم ... میریم که رها بشیم, خوشبخت بشیم, میریم و خیلی چیزها رو جا می زاریم , خیلی ها رو فراموش می کنیم .... باور نمی کنیم, عاشق نمی مونیم, دل می کنیم....
اما همین که پرنده خوشبختی از سر شاخه آرزوهامون پر بکشه, تازه حس می کنیم که جای اون آواز زیبا, بدجوری توی لحظه هامون خالی مونده...
راستی پرنده کوچک خوشبختی در کجای این راه انتظار رسیدمون رو می کشه؟