باد
موهايش را به بازی می گيرد
و من
چشم بر هم می نهم
وهمبازی باد می شوم:
گلوله ای نخ در مشت
می دوم
پای برهنه
در پی بادبادکی
که چرخ می خورد
در بلند آبی آسمان.
دل می سپارم
به رقص موزون بادبادک ها
و اوج می گیرم
همراهشان
تا بيکران لاجوردی آسمان.
در پس کوچه ای
نگاهش
راه نگاهم می بندد.
می نگرد,
سادگيم را,
پاهای برهنه ام را
و چشمانم را
که چه آسان
هم رقص پرواز بادبادک ها می شود.
باد می آید
و در ميان پيچ و تاب موهايش
ره گم می کند.
ره گم کرده سرانگشتان نوازشگر باد
بادبادکم را
از بندش می رهانند...
لبخندی
بر گوشه لبانش می شکفد
و شکوفه ای
در دلم جوانه می زند.