۲۳ دی ۱۳۸۷

باد و بادبادک






باد
موهايش را به بازی می گيرد
و من
چشم بر هم می نهم
وهمبازی باد می شوم:

گلوله ای نخ در مشت
می دوم
پای برهنه
در پی بادبادکی
که چرخ می خورد
در بلند آبی آسمان.

دل می سپارم
به رقص موزون بادبادک ها
و اوج می گیرم
همراهشان
تا بيکران لاجوردی آسمان.

در پس کوچه ای
نگاهش
راه نگاهم می بندد.

می نگرد,
سادگيم را,
پاهای برهنه ام را
و چشمانم را
که چه آسان
هم رقص پرواز بادبادک ها می شود.

باد می آ
ید
و در ميان پيچ و تاب موهايش
ره گم می ک
ند.
ره گم کرده سرانگشتان نوازشگر باد
بادبادک
م را
از بندش
می رهانند...

لبخندی
بر گوشه لبانش می شکفد
و شکوفه ای
در دلم جوانه می
زند.


۱۵ مرداد ۱۳۸۷

تولدت مبارک






به گواهی تقویم
امروز
عمر سالهای غربتم به سه رسید

نه خاطری به یادش بود و نه جمعی گرد هم آمد
نه شمعی افروختند و نه هدیه ای آوردند
تنها دیشب باران بارید...

یادم است
آنشب که می آمدم هم ,
بارانی بود
چشمان آنانی که به بدرقه ام آمده بودند.
دیشب هم مثل آن شبها
همان تلخ لبخند کهنه را بر لب داشتم:
"شکر غربت
تنهایی مان امسال تنها تر بود..."

شکوه ای نیست:
لااقل باران تنهایم نگذاشت!
تمام بی خوابی شب را انگشت بر پنجره کوبید
خروس خوان صبح بود
که پرنده ای
در پس شبی بارانی
از شاخه پرید
و این کودک جاده های دور
سه ساله شد.



۲۱ تیر ۱۳۸۷

نامه ای برای تو






سلام مهربانم،
چوب خط روز های بی تو بودن که پر شد، نامه اي برايت نوشتم،
نامه اي برای تو و برای اين عکس ميان قاب و برای اين تپش کهنه در سينه.


نامه ام را ميسپارم به دست باد .ببرد آنسوی تمام اين ديوار ها ،اين جاده ها ،اين روز ها ...اصلاً ببرد ،آن سوی تمام نمی دانم هايی که دستانم را و دستانت را از هم جدا کرده اند... باد می داند،خوب می داند،يادت نيست مگر؟ خودش بود که آن روز لحظه اي قبل از غروب, باد بادکم را از بندش رها کرد و به دست آشفته موهايت سپرد.


حالا که گفتم يادم آمد،بايد روی پاکت بنويسم :

''برسد به دست دختری که باد موهايش را شانه ميزند.''

آخر خانه ات را که نميدانم،روزی در پی بادبادکی دوان بودم که تلاقی نگاهت راه بر پاهای برهنه ام بست. اصلا مينويسم: ''برسد به دست همان نگاه''...همان نگاهی که آيينه اميدم بود و نويد فردا هايی روشن، فردا يی که تلاقی آرزو هايمان بود،و کور سوی فانوسی در مسير اين راه تاريک . فردا ... فردا... فردايی که هنوز در راه است!


امّا نه،اين دو خط نامه که جای اين حرف ها نيست، همين لبخند پشت قاب عکس هم با من قهر ميکند،اگر دوباره قصه دلتنگی از نو تازه کنم.بگذار اصلاً از ميهمانيم بگويم: جای تو خالی ،چند وقت پيش بود که تکرار اين روز های بی خاطره را جشن گرفتم؛ مهمانی که نبود, من بودم و قاب عکس تو... سفره اي چيدم در خور مهمان.شمع بود و گل سرخ بود و دو خط دست نوشته.

شرمنده مهمانم،که شادی سر سفره ام کم آمد. برکت خدا به سفره تو! اين گناه عاشقيت ما بود که قهر خدا در پی داشت و قحطی نعمت. چه بگويم؟ شاد باد روزگار تو که همين خشکيده لبخند گوشه لبانت, سهم سفره خالی ماست از اين سال های بی برکت...


جده ام ميگفت:در پس سال های خشکسالی،روزی عاقبت, چنان بارانی باريدن گيرد، که ديگر حتی نقشی از نشانه ها بر ديوار آجری کوچه باقی نماند . خدايش بيامرزد.ديوار کوچه خاطره ها را که نمی دانم ،اما حياط خلوت خانه ام همان شب خواب باران ديد. باران که چکه چکه بر سقف سفالی خانه می باريد.دلم به حال کبوتر های زير شيروانی سوخت،کز کرده بودند کنار هم...سردشان بود.


فردای آن شب بود که چوب خط روز های بی تو بودن به سر آمد،نامه اي برايت نوشتم.
''ميسپارمش به دست باد''


۱۳ خرداد ۱۳۸۷

دوره گرد





چند وقتی است
پشت بازرچه, زير گذر
دوره گردی "دلتنگی" می فروشد:
سطری سه قران با قاب خاتم,
ارزانتر با قاب چوبی يا طلایی .
خط نستعلیق, جنس اعلا ...

گاهگاهی
رهگذری می آید,
نگاهی می کند, می پسندد,
چانه می زند و ارزانتر می برد.
می رود کنج دیوار اتاقش می آویزد
و شاید حتی زیر لب - هرازگاهی - زمزمه ای می کند.

دلتنگی ها را می برند:
سطری سه قران,
سطری دو قران,
و "دلی تنگ" را بر جای می گذارند...


راستی میدانی این روزها
- مرحم دل تنگ -
"واژه ای" چند؟