۱۴ مرداد ۱۳۹۰

سال ششم





"گمشده صحرا را روياى سراب اميد زندگى بود."

بايد مى نوشتم:
انگونه نبود كه از ابهت خشك كوير ترسى به دل راه دهد،
تشنگى را تحمل مى كرد...
گرماى سوزان كوير از پايش در نياورد!
آنروز كه روياهايش درهم فرو ريخت،
قصه اش به پايان رسيد.

گمشده صحرا را روياى سراب اميد زندگى بود.
اگر از همان سلام اول مى دانست كه عاقبت
ايستادگى گامهايش - نقش خالى آب - را بر جاى سراب حك مى كند،
به همان - روياى پوشالى - دل بسنده مى كرد.

كه اگر تا ديروز دل تنگ دلتنگى هاى آسمان بود،
با دستانى خالى و دلى پراميد،
امروز دلمرده ايست، سخت دل آزرده...

اگر بار ديگر از اين زمين تشنه برخاست
قرارش با تو، همين جا،
لابلاى واژه ها، " كنج آشناى شعر..."

اما اگر نيامد ديگر سراغش مگير،
قصه اش در سال ششم به پايان رسيد...


۸ نظر:

ناشناس گفت...

khosh hal az inke neveshtehayat mara bibarand an suye khiyal .........
neveshtehayat hame saz gham mizanad,
nabinam tora , ingune narahat........ 

ناشناس گفت...

neveshteha2no doost daram,,,,omidvaram be 5 out 2012 nare3 va un ashnaye safar karde bargarde,,,,darzemn mooCghi e matn ham ali hast,,,ba 3pas

ناشناس گفت...

دلتنگي كه نياز به اين همه معني ندارد
دلتنگي يعني تو ...!

Zahra گفت...

webloget kheili ghashange

رها گفت...

نوشته هایت اندوهی بزرگ را بازمیتاباند. حسی عجیب از غمی که خواهانش هستیم...
کاش بیشتر مینوشتی...

Unknown گفت...

مهیار:
بی نظیر مثل همیشه....
حیف که نمینویسی دیگه
همیشه یادتم

ناشناس گفت...

chera dige chizi neminevisi

ناشناس گفت...

3سال هست که منتظزم..... منتظر که باز قلم به دست بگیری